وعده ی پوچ...
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
--
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
سه روز اول هفته جلوی درِ واحد روبرو یک صندل زنانه هست و یک کفش دخترانه صورتی، از پنجره اتاق من که کمتر از یک متر با پنجره اتاق آنها فاصله دارد، صدای شعر خواندن صاحب کفش صورتی میآید؛ «ما گلیم ما سنبلیم ما بچه های ....» سه روز آخر هفته به صندل زنانه و کفش دخترانه صورتی یک کفش مردانه هم اضافه میشود، سه روز آخر هفته، آخر شبها از پنجرهای که کمتر از یک متر با پنجره اتاق من فاصله دارد، صدای گریههای صاحب صندل زنانه میآید که با هقهق میگوید: «حق من نبود ...»
تا حالا نه صاحب کفش صورتی را دیدهام نه صاحب صندل زنانه و نه کفش مردانه، تنها میدانم به فاصله یک متری از من دخترکی زندگی میکند که سه روز آخر هفته را با صدای هقهق مادرش به خواب میرود....
.: Weblog Themes By Pichak :.